برای تو می نویسم .
تویی که هر بار می بینمت غم تلخی در وجودم تازه می گردد.
تویی که حاصل بی رحمی روزگاری .
تویی که تکه نانی را با سرما و گرمای هوا، می خری .
تویی که کودک کاری .
تویی که شب ها به جای ناز بالش کودکانِ پول، آجر و سنگ زیر سر کوچکت می گذاری .
تویی که فقر را با آن دستان کوچکت احساس کردی .
تویی که نه ت بلدی، نه دروغ پردازی،
تویی که در آمار، وجود نداری و در پیش چشم ما از گرسنگی رنج می بری .
این بار برای تو می نویسم .
گرچه این نوشته آهنگین نیست .
ولی تو به آهنگ آکاردئون و رقص برادرانت برای سکه ای خُرد، مرا ببخش .
دیر گاهی ست که دلم را مالآمال گرفته اید .
مجالی نبود برای گفتن .
ذهن، آشفته بود و هست .
کودکان کار . کودکانی که نامتان را (( خیابان ها )) بر شما نهاده اند .
از کدامین پدر ؟ با کدامین مادر ؟؟؟
برای تو می نویسم .
که اشک هایت را پاسخی باشد .
که ناله های شبانه ات را التیامی باشد .
این بار از عشق نمی گویم .
که عشق نیز شما را نمی شناسد .
عشق را الآن می خرند .
و تو ترجیهت بر خرید نان است تا عشق !!!
کودکی هایت. بدون هر گناهی . به زیر چادرهای زن هایی که بوی اسپند می دادند، طی شد .
تا آمدی بفهمی! اسپند ها درون دستت جای گرفت .
به امید گرفتن سکه ای برای خرید تکه غذایی، برای ماشین هایی که قیمتشان ده ها برابر از پول خون تو و برادرانت بیشتر است، اسپند دود می کردی .
و دختر یا پسرکی که با مدل موهای آنچنانی ورای شیشه ی آن اتومبیل ها، سیگار هایشان را دود می کردند و به تو نیز نگاهی نداشتند .
مدرسه را دوست داشتی .
لیک، پولی نداشتی برای رفتن به آن .
به ناچار کتابی را که دوستت شب قبل از توی سطل ذباله برداشته بود، بر می داری . ورق می زنی، عکس هایش را نگاه می کنی، و با مداد شکسته ای با آن بازی می کنی، ترازویت را جلوی این کتاب می گذاری، به امید رهگذری که از بیم چاقی بر اثر پر خوری، بیاید و خودش را بکشد و سکه ای برایت پرت کند . و حتی ناسزایی بابت کتابی که به دروغ جلویت گذاشتی .
تو دوست داری فریاد شوی . داد شوی . غریوت گریبان تمامی آدمکان را بگیرد . که این دروغ نیست . این حسرتی تلخ است . شما آنقدر دارید که از فرط شکمبارگی نگران وزنتان هستید و من آنقدر ندارم که با حسرت باید با کتابی که از ذباله ی شما ها بیرون آمده بازی کنم
دوست داری پتکی شوی و خود را بکوبانی بر سر آن آمار های مسخره که روزی از پشت شیشه ی مغازه ای دیدی، در تلویزیون رو می کنند تا به آن چاقان سوار بر ماشین هایی که از پول ساخته شده اند بگویند . آسوده بخورید . ما در کشورمان فقیر نداریم . ما در خیابان هایمان کودکان خیابانی و کار نداریم .
آری برای تو می نویسم که هرچه بخواهم بنویسم باز نوشتنم می آید و همراه با آن، اشکم .
تویی که دیدمت، در شبی، گریان و پریشان .
پرسیدمت: چه شده است بر تو؟؟؟
و تو با آن هق هق و گریه ی معصومانه ات از جوانکانی حرف زدی که برای لحظه ای خنده، آدامس هایی که در دست داشتی برای فروش . تا با آن نانی بخری . را یدند و تو را نیز کتک زدند .
وای بر ما . وای بر ما آدمکانی که جز خودمان، کس دیگری را نمی بینیم .
.
.
اشک مجالی نمی گذارد .
درباره این سایت